loading...
سایت ماه ترین ها
آخرین ارسال های انجمن
SANAZ بازدید : 324 چهارشنبه 22 خرداد 1392 نظرات (0)

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!

 

شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛

برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛

چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهربه همین منوال صورت میگرفت؛

هماز جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از

اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزندو اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند

که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛

به این ترتیب در این شهرزندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و

درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای

اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد،

سیگاری دود میکرد و شروع میکردبه خواندن رمان... دزدها میامدند؛

چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست،

ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند،

معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟

بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم ازخانه بیرون میزد و همانطور که از اوخواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛

ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها

به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشتو میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزیبرای خوردن نداشت و خانه اش هم که

لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه!

مشکل چیز دیگریبود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند.

به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛

خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. به هر حال بعد از مدتی به تدریج،آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالیشده بود

 دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که

شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر

را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج،

آنهایی که وضعشان خوبشده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه

بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که

شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!! قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم

مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و

هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... اما همانطور که رسم اینگونه

قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند

شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی

مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چونفقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری

به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند،

اداره پلیس برپا شدو زندانها ساخته شد...! به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود

که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در

واقع هنوز همه دزد بودند...

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت ماه ترین ها,ماه ترین ها98,ماه ترین98,ماه ترین,ماه ترین ها,ماه ترینها,ماهترین ها
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1324
  • کل نظرات : 195
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 698
  • آی پی امروز : 184
  • آی پی دیروز : 285
  • بازدید امروز : 433
  • باردید دیروز : 954
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 3,111
  • بازدید ماه : 9,900
  • بازدید سال : 96,580
  • بازدید کلی : 2,904,820
  • سئو سایت
    SEO Reports for ccfun.ir