loading...
سایت ماه ترین ها
آخرین ارسال های انجمن
3d boy بازدید : 365 سه شنبه 10 بهمن 1391 نظرات (0)

چهار پنج سالم که بود همسایمون که یه زن و شوهر جوون بودن، بچه


 

دار شدن. بچشون یه دختر تپل مپل و ناز بود، آدم وقتی می دیدش قند تو

 

دلش آب می شد. اسمش رو گذاشتن رؤیا.

 

از دو سه سالگی رؤیا کوچولو من و اون باهم همبازی بودیم. همیشه یا

 

من با مامانم می رفتیم خونشون یا رؤیا و مامانش میومدن خونه ما و من

 

و رؤیا باهم بازی می کردیم.

 

چندسالی به این منوال گذشت تا اینکه وقتی دوازده سالم بود بابام واسم

 

کامپیوتر گرفت؛ خوب یادمه اولین کسی که خبردار شد من کامپیوتردار

 

شدم و تنها کسی که به جزخودم اجازه می دادم پشت کامپیوترم بشینه

 

رؤیا بود، اون موقع هشت سالش بود و واقعا خوشگل و خواستنی بود.

 

اون زمان نمی دونستم دوست داشتن یه دختر زشته، فقط می دونستم که

 

رؤیا بهترین دوستمه و منم خیلی دوسش دارم، یادم میاد یه روز پشت

 

کامپیوتر نشسته بود و داشت بازی می کرد، منم کنارش نشسته بودم و

 

داشتم نگاش می کردم، صورتش از نیمرخ خیلی قشنگ بود، لوپهای

 

سرخش بدجوری خودنمایی می کرد، با اینکه می دونستم شاید ناراحت

 

بشه اما دل رو زدم به دریا و گفتم«رؤیا!»؛ درحالی که چشمش به

 

صفحه بود گفت«ها...»؛ با تته پته گفتم«می ذاری ببوسمت؟»؛ رؤیا یهو

 

انگار برق بگیرش بهم خیره شد؛ حس می کردم تمام صورتم از خجالت

 

سرخ شده؛ دیدم رؤیا یه خنده ریزی کرد و صورتش رو بهم نزدیک

 

کرد؛ داشتم از شدت استرس پس میفتادم، آروم صورتم رو به صورتش

 

نزدیک کردم و شاید دو یا سه ثانیه لبام رو روی گونش گذاشتم و

 

بوسیدمش. رؤیا دوباره بهم لبخند زد و دوباره مشغول بازی کردنش شد.

 

خدا می دونه تا یه هفته هر شب خواب اون لحظه رو می دیدم و از ذوق

 

داشتم می مُردم. توجه کردین تو بچگی همه چی خیلی قشنگ تر و

 

اهداف خیلی نزدیک ترن؟ من تو بچگی عاشق رؤیا بودم اما به همین

 

سادگی اما وقتی بزرگ می شی، عشق هم واسه خودش کلی مصیبت

 

می شه!!!

 

یه شیش ماهی کامپیوتر رو داشتم که خراب شد، بابام از دستم ناراحت

 

شد و گفت«از بس باهاش بازی میکنی، خرابش کردی»؛ و به خاطر

 

جریمه کردن من تا شیش ماه آزگار کامپیوترم رو تامیر نکرد، اما رؤیا

 

تو این مدت هم خونمون میومد و با هم بازی می کردیم و این کارش بهم

 

ثابت کرد که رؤیا من رو دوست داره نه کامپیوترم رو.

 

سالهای متمادی اومد و رفت تا رؤیا کوچولو دوازده سالش شد و من

 

شونزده ساله. دیگه واقعا واسه خودش خانومی شده بود، ولی هنوزم

 

خونه ما میومد و می رفت و با هم راحت بودیم، اما دیگه من سرم از یه

 

چیزایی در میومد، حس می کردم کم کم داره احساسم نسبت بهش عوض

 

می شه، حالا دیگه یه جور دیگه دوسش داشتم، یه جوری که اگه یه روز

 

نمی دیدمش دلم بدجوری می گرفت. رؤیا هم دیگه می دونست که من

 

دوسش دارم و او هم من رو واقعا دوست داشت و همیشه با خنده های

 

قشنگش این رو بهم می فهموند.

 

بعد از گرفتن دیپلم، بلافاصله رفتم سازمان نظام وظیفه و اعزام شدم.

 

چون می خواستم قبل از اینکه خونواده رؤیا به فکر شوهر دادنش بشن،

 

من وارد صحنه بشم.

 

سربازی دوران سختی بود که دوری از رؤیا سخت ترش هم می کرد؛

 

اما با هر جون کندنی بود تمومش کردم(البته به خاطر یه درگیری دوماه

 

هم اضافه خدمت خوردم).

 

وقتی از سربازی اومدم، یه راست رفتم دم خونه رؤیاشون، مادرش

 

اومد دم در وقتی من رو دید خیلی خوشحال شد و کلی اصرار کرد که

 

برم خونشون اما من قبول نکردم و گفتم«انشاالله آخر هفته همگی با هم

 

میاییم»؛ بعد گفتم«اگه میشه به رؤیا خانوم بگین یه دقه بیاد دم در»؛

 

مامان رؤیا یه نگاه معنی داری بهم کرد و رفت تو خونشون و

 

گفت«رؤیا! یه نفر دم در کارت داره»؛ یه صدای گوشنوازی از داخل

 

اتاق اومد که گفت«کیه؟»؛ مامانش گفت«نمی دونم، برو خودت ببین»؛

 

رؤیا در حالی که داشت با خودش بلند بلند فکر می کرد که«این کیه که

 

خودش رو معرفی نمی کنه»؛ در رو باز کرد، وقتی دیدمش داشتم می

 

مُردم، تو این بیست ماهی که ندیده بودمش تا حد مرگ خوشگل شده

 

بود؛ همینجوری دهنم باز مونده بود، که رؤیا با خوشحالی

 

گفت«علی!!!»؛ بعد اومد تو بغلم.

 

تو بیست سالی که از خدا عمر گرفته بود به جرات می گم، شیرین ترین

 

لحظه عمرم، همون لحظه ای بود که رؤیا رو تو بغلم گرفتم، اونقدر

 

احساس خوشی می کردم که دوست داشتم زمان تو همون لحظه متوقف

 

بشه تا قیام قیامت همنجوری تو بغلم داشته باشمش.

 

 

بعد از اون ماجرای دلنشین رفتم پیش بابام شروع به کار کردم. تا یادم

 

نرفته بابام یه قصابی بزرگ داشت. و وقتی من رفتم پیشش کارها رو

 

سپرد به من و خودش رو بازنشست کرد.

 

 

درآمد قصابی بد نبود و من هم که تو خونه پدری بودم، خرجی نداشتم

 

فقط گاهی اوقات واسه رؤیای خوشگلم یه هدیه می گرفتم. می خواستم

 

زودتر پولم به یه حدی برسه که بتونم یه زمین باهاش بخرم و بعدش هم

 

بریم واسه ازدواج و این حرفا.

 

 

تقریبا تموم دنیا(به جز حافظ شیراز) می دونستن که من خاطر خواه

 

رؤیا هستم و برای همین بچه های محل اگه می خواستن عاشق بشن یا

 

دختر بازی کنن از سیصد یاردی رؤیا هم رد نمی شدن.

 

یه ماهی بود به خاطر عید قربون سرم خیلی شلوغ شده بود و از رؤیا

 

بی خبر بودم. یه روز تو قصابی داشتم شکم یه گاو رو سفره می کردم

 

که تلفن مغازه زنگ خورد؛ گوشی رو برداشتم، حاج خانوم(مامانم)

 

بود، ما هم که تا دلتون بخواد از ننه بابامون حساب می بردیم، کلی پاچه

 

خاری کردیم؛ آخر سر معلوم شد که مامان بابای رؤیا قراره بیان

 

خونمون، با کلی ذوق پرسیدم«رؤیا هم میاد؟»؛ حاج خانوم گفت«مثل بچه ها

 

نباش آره میاد خیلی خوشحال شدم سریع در مغازه را بستم وبه سمت خونه رفتم

 

البته توی راه کلی میوه و شیرینی خریدم تا رسیدم خونه به حاج خانم گفتم امشب

 

باید کارا تموم کنه و با خانوادش حرف بزنه خلاصه اونشب بهترین شب زندگی

 

من بود و از رویا من خواستگاری کردم و خانوادش هم قبول کردن الانم ۳ ساله

 

دارم با رویا جان زندگی میکنم و یک بچه داریم به اسم رها که عین کوچیکیهای

 

رویا خیلی زندگی خوبی داریم عاشق همیم اینم داستان زندگی من خوش باشید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سایت ماه ترین ها,ماه ترین ها98,ماه ترین98,ماه ترین,ماه ترین ها,ماه ترینها,ماهترین ها
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1324
  • کل نظرات : 195
  • افراد آنلاین : 37
  • تعداد اعضا : 711
  • آی پی امروز : 278
  • آی پی دیروز : 227
  • بازدید امروز : 1,285
  • باردید دیروز : 2,803
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 4,914
  • بازدید ماه : 4,914
  • بازدید سال : 151,854
  • بازدید کلی : 2,960,094
  • سئو سایت
    SEO Reports for ccfun.ir